مجموعه حکایات
اگر میدانید کجاست، طلب کنید. گفتند: از خدا بخواهیم. گفت: اگر میدانید که روزی شما را فراموش کرده است، بخواهید. گفتند: بنابراین، در خانه رویم؛ و توکل برخدا کنیم. گفت: آزمایش حق، کفراست. گفتند: پس چه کنیم؟ فرمود: ترک حیله کنید؛ و کار، به حق واگذارید؛ که او، خود کفایت روزیست.(رساله العلیه)
حکایت 2
«ابراهیم ادهم»- آن عارف مشهور و آن زاهد معروف- گوید: مرا مهمانانی رسید. ایشان را گفتم: موعظهای کنید؛ که من نیز چون شما خداترس میباشم.
یکی از آن میان گفت: هر که سخن بسیار گوید، امید نرمی دل نداشته باشد. دیگری گفت: هر که زیاد بخوابد، طمع بیداری شب نکند. سومی گفت: آنکه با مردم بسیار آمیزد، شیرینی عبادت آرزو نکند. چهارمی گفت: کسی که ستمگران را اختیار کند، استقامت دین طمع نکنند. و آخرین گفت: آنکه به غیبت و دروغ عادت کرده باشد، امید با ایمان مردن، نداشته باشد.(کتاب نصایح)
حکایت 3
یکی از عابدان گفت: روزی از قبرستانی میگذشتم «بهلول» را دیدم آنجا نشسته. گفتم: اینجا چه میکنی؟ گفت: در کنار مردمی نشستهام که آزارم نمیرسانند؛ و اگر غفلت از امر آخرت مرا فرا گیرد، آگاهم سازد؛ و چون از نزدشان بروم، به بدگویی و غیبتم نمینشینند.(ترجمه از کشکول شیخ بهایی)
حکایت 4
از «ابراهیم ادهم»- آن عارف پاکباخته- پرسیدند: روزگار، چگونه میگذرانی؟ گفت: چهار مرکب دارم؛ باز داشته. چون نعمتی پیش آید، بر مرکب شکر نشینم؛ و پیش او باز روم. و چون معصیتی پدید آید، بر مرکب توبه نشینم؛ و پیش وی باز روم. و چون محنتی پدید آید، بر مرکب صبر نشسته؛ پیش او روم. و چون طاعتی پدید شود، بر مرکب اخلاص سوار؛ و پیش وی روم.(تذکره الاولیا)
زنی را از جماعتی که بر «حجّاج» آن ستمگر ملعون خروج کرده بودند، پیش وی آوردند. حجّاج با او سخن میگفت و وی سر در پیش انداخته بود. نظر بر زمین دوخته، نه جواب میداد و نه بر وی نظر میکرد. یکی از حاضران، با او گفت: امیر با تو سخن میگوید؛ و تو از وی اعراض میکنی؟
گفت: من از خدای تعالی شرم میدارم که بر مردی نظر کنم که خدای کریم، به وی نظر نمیکند. (بهارستان جامی)
حکایت ٧
یکی از نو مسلمانان، به خدمت امیر المؤمنین«علیه السلام» آمد و گفت: یا علی در اسلام، عملهای ناشایست و بد بسیار است.
و مرا اجتناب از همه آنها میّسر نیست یکی از اعمال را به من سفارش کنید تا بوسیله آن بتوانم از دیگر عملهای ناشایست دوری کنم حضرت فرمود: دروغ مگوی. مرد قبول کرد و بیرون رفت. نگاهش به فرد مستی افتاد و طبیعتش میل شراب کرد با خود اندیشید که اگر علی«علیه السلام» به من بگوید شراب خوردی اگر بگویم نه دروغ گفتهام واگر بگویم بله مرا مجازات میکند و از میل به شراب گذشت. به قمار خانهای رسید و همین فکر او را فرا گرفت و به همین تر تیب به هر کار ناسایستی که میرسید از آن پرهیز میکرد و نتیجه همان بود که در فکرش میآمد.
باز آمد و گفت: یا علی، راههای همهی منکرات بر من بستی. فرمود: راست گفتی مرجع همة گناهان، دروغ است. و مرجع همة حسنات، راستی است. (رساله العلیه)
و مرا اجتناب از همه آنها میّسر نیست یکی از اعمال را به من سفارش کنید تا بوسیله آن بتوانم از دیگر عملهای ناشایست دوری کنم حضرت فرمود: دروغ مگوی. مرد قبول کرد و بیرون رفت. نگاهش به فرد مستی افتاد و طبیعتش میل شراب کرد با خود اندیشید که اگر علی«علیه السلام» به من بگوید شراب خوردی اگر بگویم نه دروغ گفتهام واگر بگویم بله مرا مجازات میکند و از میل به شراب گذشت. به قمار خانهای رسید و همین فکر او را فرا گرفت و به همین تر تیب به هر کار ناسایستی که میرسید از آن پرهیز میکرد و نتیجه همان بود که در فکرش میآمد.
باز آمد و گفت: یا علی، راههای همهی منکرات بر من بستی. فرمود: راست گفتی مرجع همة گناهان، دروغ است. و مرجع همة حسنات، راستی است. (رساله العلیه)
حکایت ۵
گفتهاند که«حجاج بن یوسف»آن سفاک خونخوار، والی مکه و مدینه و طایف و عراق، از طرف عبد الملک مروان اموی آخرین نفری را که به قتل رسانید«سعید بن جُبَیر» از یاران خاص پیامبر و
علی«علیهم السلام» بود.
وقتی روی نطع، سر از بدن سعید جدا کردند، خون بسیاری از او بر زمین جاری شد.بطوری که، حجاج را شگفتی فراوانی گرفت.
از اطبا پرسید وگفت:من آدمیان بسیاری کشتهام.هیچ کدام،به اندازهی او، خون نداشتهاند. علت چیست؟ گفتند: آنان،از ترس،قبل از کشته شدن،مقدار زیادی از خونشان،در رگها،منجمد میشده.اماسعید،چون ترس از مرگ نداشت،همه خون او، از عروقش به بیرون ریخته شد.(از کتاب از خواندها)
حکایت ۶